آنها مدعیاند (گرچه احتمالش ضعیف است) که داستان را ادواردو، برادر جوانتر از برادران نلسون، بر سر جنازه کریستیان، برادر بزرگتر، که به مرگ طبیعی در یکی از سالهای ۱۸۹۰ در ناحیه مورون مرد، گفته است.
بخوانیدداستان کوتاه ترسناک «هاشیما» / امیرعلی الماسی
شخصیت اول داستان: «سلام جرج» جرج: «سلام! چرا انقدر لاغر شدی؟! کجا بودی این همه مدت؟ بیا تو…» قضیه خیلی مفصله. بیا یه لیوان آب بخور! من، تو مخمصهٔ بزرگی افتادم. اگه تا سه روز دیگه از من خبری نشد این نامه رو پست کن به آدرسی که برات نوشتم.
بخوانیدداستان کوتاه «صدای قلبش میآید» / رعنا سیفی
بر روی تاب سردِ پارکی نشسته است. در حالیکه تاب میخورد در افکار خودش غرق است. چشمانش را به زمین دوخته و پاهایش با سنگ ریزههای روی زمین بازی میکند.
بخوانیدداستان کوتاه «ماه شب هفتم » / جمشید محبی
باغی بود و زنی بود. باغی بود و زنی بود که صبح به صبح میآمد و مینشست زیر درخت سپیدار، آفتاب کمجان پاییز را به تن میخرید و برای پرندهها دانه میریخت.
بخوانیدداستان کوتاه «زاویه چهل درجه غربی» / جمشید محبی
من و «کایرا» دو انگلیسی ساکن لندن بودیم که سالها پیش از سر اتفاق در بارسلونا با هم آشنا شدیم؛ توی یکی از روزهای نسبتاً خلوتترِ خیابان «لارامبلا» در محوطهی رو باز جلوی یکی از آن کافههای دلنشین، لابلای دهها میز و صندلی و سایبانهای بزرگِ سفید.
بخوانید