داستان کوتاه ترسناک «هاشیما» / امیرعلی الماسی

داستان-کوتاه-هاشیما

شخصیت اول داستان: «سلام جرج» جرج: «سلام! چرا انقدر لاغر شدی؟! کجا بودی این همه مدت؟ بیا تو…» قضیه خیلی مفصله. بیا یه لیوان آب بخور! من، تو مخمصهٔ بزرگی افتادم. اگه تا سه روز دیگه از من خبری نشد این نامه رو پست کن به آدرسی که برات نوشتم.

بخوانید

داستان کوتاه «زاویه چهل درجه غربی» / جمشید محبی

داستان-کوتاه-زاویه-چهل-درجه-غربی

من و «کایرا» دو انگلیسی ساکن لندن بودیم که سال‌ها پیش از سر اتفاق در بارسلونا با هم آشنا شدیم؛ توی یکی از روزهای نسبتاً خلوت‌ترِ خیابان «لارامبلا» در محوطه‌ی رو باز جلوی یکی از آن کافه‌های دلنشین، لابلای ده‌ها میز و صندلی و سایبان‌های بزرگِ سفید.

بخوانید