داستان کوتاه «غم لعنتی نزدیک بهار» / جمشید محبی

داستان-کوتاه-غم-لعنتی-نزدیک-بهار

نزدیک بهار که می‌شود، خاطره‌ها دوره‌ام می‌کنند؛ آدم‌ها، آهنگ‌ها، کرده‌ها و حتی نکرده‌ها، نگفته‌ها، نرسیدن‌ها، حسرت‌ها و غمی که یکهو همه‌ی قلبم را می‌فشرد، انگار که قوی‌ترین پنجه‌ی دنیا را داشته باشد.

بخوانید

داستان کوتاه «لعنت به کمال‌گرایی» / امیر شعبانی

داستان-کوتاه-لعنت-به-کمال‌گرایی

طبق معمول ساعت 7 از خواب بیدار شد. البته بیدار که نه؛ ساعت را روی 7 تنظیم کرده بود و تا ساعت 8 در رخت‌خواب غلت می‌زد و به آرزوها و اهدافش فکر می‌کرد. به این فکر می‌کرد که امروز را چه کار کند؛ اصلا چرا باید کار کند؟

بخوانید