بعضیها ماسک کثیف میندازن روی زمین
بخوانیدداستان کوتاه غمانگیز «یک چشم»
مادرم تنها یک چشم داشت. در تمام عمرم از او متنفر بودم زیرا او باعث خجالت من میشد.
بخوانیدداستان کوتاه «حرفهایی برای نگفتن » / مهسا آذریان
داشتم با چندش به پاهاي خیس و گِلِیم نگاه میکردم. برگشت سمتم و گفت: «قشنگ نیست؟» چی؟ بارون! بارون رو میگم دیگه! قشنگ نیست؟
بخوانیدداستان کوتاه عاشقانه «تنهایی مطلق»
عشق هرگز فراموش نمیشود ممکن است گاهی کوچک شود، خرد شود و یا به کم رنگترین حالت ممکن درآید ولی هرگز از بین نمیرود. درگوشهای از ذهن یا در تکهای از قلب باقی میماند.
بخوانیدداستان کوتاه «پنجره» / ابوالفضل یرافی
میکاییل روی صندلی چوبیاش، پشت میز مربعی جلا خورده، روبروی پنجره باز آپارتمان کوچک و بدون ظرافتش نشسته بود. چهرهاش مانند شهرش سرد بود. شهری پر جمعیت و کم نور و بدبو. شهری با مناظر تکراری.
بخوانید