نینی و مامان میخواستن باهم برن خونهی مامانبزرگ. مامان، نینی رو بغل کرده بود ولی نینی دوست داشت خودش راه بره.
بخوانیدقصه کودکانه «راز شادی»
سالها پیش در جایی دور، دهکدهای بود. مردم این دهکده از صبح تا شب کار میکردند. هر یک از آنها سعی میکرد تا برای خودش خانهای داشته باشد و غذایی تهیه کند.
بخوانیدقصه کودکانه «قارقارک و پرپری»
توی یک مزرعه تعداد زیادی شترمرغ زندگی میکردند. صاحب مزرعه از شترمرغها نگهداری میکرد تا بزرگ شوند و تخم بگذارند.
بخوانیدقصه کودکانه «آرزوی یلدا»
یلدا کوچولو در روز سیام آذر یعنی آخرین روز پاییز و شب یلدا به دنیا آمده بود.
بخوانیدقصه کودکانه «تلاشگر»
در زمانهای قدیم که وقتی بین دو کشور جنگی درمیگرفت، دو سپاه روبروی هم قرار میگرفتند و باهم جنگ تنبهتن میکردند
بخوانید