یک روز موش و گربه باهم مسابقهی دو گذاشتند. دویدند و دویدند و موش از گربه جلو افتاد.
بخوانیدقصه کودکانه: موش کوچولو و مادرش
موش کوچولو توی لونه پیش مادرش نشسته بود. مادرش داشت تند تند بافتنی میبافت.
بخوانیدقصه کودکانه: مهمون یکی دو روزه!
در زمانهای قدیم، مردی به نام عبدالله در شهر بزرگی زندگی میکرد. او دوستی داشت که در شهر دوری ساکن بود و بهوسیلهی نامه باهم ارتباط داشتند.
بخوانیدقصه کودکانه: یک دوست جدید
روز اول ماه مهر، سپهر کوچولو به مدرسه رفت و سر کلاس دوم نشست. کنار او یک پسر کوچولوی غمگین نشسته بود.
بخوانیدقصه کودکانه: هزار سکه طلا
روزی روزگاری، پسری بود به اسم داوود که در دهکدهای با پدر و مادر پیرش زندگی میکرد. آنها خیلی فقیر بودند.
بخوانید