روزی روزگاری در سرزمینی دور، پادشاهی زندگی میکرد که مادر پیر و مهربانی داشت. کشور آنها سرزمینی آباد با باغها و مزرعههای پرمیوه و پرمحصول بود.
بخوانیدقصه کودکانه: توپ علی کوچولو
علی کوچولو یه توپ رنگارنگ داشت. توپش را خیلی دوست داشت. هرروز عصر بهانه میگرفت و میخواست بره تو کوچه بازی کنه
بخوانیدقصه کودکانه: کتاب قصهای برای قندونک
فصل پاییز بود. در جنگل سبز جنبوجوشی به پا بود. تمام بچههای حیوانات به مدرسه میرفتند تا سر کلاس خانم گوزن بنشینند و باسواد شوند.
بخوانیدقصه کودکانه: خرگوش سفید، خرگوش سیاه
... سنجاب کوچولو آنها را دید و صدا زد: «خرگوش سفید، خرگوش سیاه سلام، نارنج دوست دارید؟
بخوانیدقصه کودکانه: کتابدار کوچولو
خرگوش کوچولویی بود به نام نقلی که خیلی به کتاب خواندن علاقه داشت. او هرروز چند تا کتاب میخواند و از کتابها چیزهای زیادی یاد میگرفت.
بخوانید