زن فقیری بود که از تولد پسر کوچکش بسیار خوشحال بود. پسرک خالی بر پیشانی داشت، برای همین پیش بینی میکردند که در چهارده سالگی با دختر پادشاه ازدواج کند.
بخوانیدافسانهی استخوان آوازخوان / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، در سرزمینی یک گراز وحشی زندگی میکرد که مشکل بزرگی برای مردم آنجا به وجود آورده بود.
بخوانیدافسانهی مطربهای محلی / قصهها و داستانهای برادران گریم
الاغی برای اربابش گونیهای پر و سنگین را به اسیاب میبرد. اما پس از سالها کار و زحمت حس کرد که دیگر قدرت کافی ندارد و نمیتواند کار کند.
بخوانیدافسانهی کلاه قرمزی / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، دختر زیبای کوچکی بود که مورد توجه و محبت همه اطرافیان بود؛ حتی آنهایی که فقط یک بار او را دیده بودند.
بخوانیدافسانهی هفت کلاغ / قصهها و داستانهای برادران گریم
مردی بود که هفت پسر داشت ولی دختری نداشت. او و همسرش از نداشتن دختر ناراحت بودند. سالها گذشت و سرانجام خداوند به آنها دختری داد
بخوانید