یکی بود یکی نبود، روزی روزگاری هفت مرد زرنگ بودند که باهم زندگی میکردند. بعد از مشورتهای طولانی تصمیم گرفتند دنیا را بگردند
بخوانیدافسانهی نور آبی / قصهها و داستانهای برادران گریم
سربازی بود که چندین سال آزگار با وفاداری تمام به پادشاهی خدمت کرده بود.
بخوانیدافسانهی تبرچه و خرمنکوب / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی، دهقانی با یک جفت گاو نر به قصد شخم زدن زمینش از خانه بیرون رفت. همینکه وارد مزرعهاش شد شاخ گاوها شروع کرد به بلند و بلندتر شدن.
بخوانیدافسانهی شکارچی زرنگ / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزگاری، مرد جوانی بود که قفل سازی میدانست. او به پدرش گفت میخواهد برود دنیا را بگردد و روی پای خودش بایستد.
بخوانیدافسانهی خیاط خوش طینت / قصهها و داستانهای برادران گریم
به همان سادگی که کوه و دره در کنار یکدیگرند، انسانها هم میتوانند راه نیکی یا بدی را برگزینند. جریان این گونه شروع شد که ...
بخوانید