در یکی از محلات اطراف کوفه که «حمالیه» نام داشت با شخصی به نام عمّار درباره امام زمان علیه السلام گفت و گو میکردم.
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): جنگ صفّین و یاری امام زمان علیه السلام
نزد پدرم نشسته بودم، مردی را کنار او دیدم که چرت میزد. ناگهان عمّامهاش افتاد و زخم بزرگی که در سر داشت؛ نمایان شد.
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): اهل خیری افتاده و عنایت مولا!
سال 789 هجری است، خانهای که من در آن زندگی میکنم همسایه دیوار به دیوار بارگاه حضرت علی علیه السلام در نجف است.
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): به اذن خدا برخیز!
به بیماری فلج مبتلا شدم، پس از مرگ پدرم، مادر بزرگ پدریم کمر همّت به علاج من بست، او با تمام توان به معالجه من پرداخت، ولی اثری نبخشید.
بخوانیدداستانهای امام زمان (عج): جسارت نابینا و عنایت مولا!
«معمر بن شمس» که معروف به «مذوّر» بود، یکی از نزدیکان و دوستان خلیفه به شمار میرفت.
بخوانید