میگویم، چرا یکی زنگ نمیزند بگوید: «فضلالله خان، اولین دندان پسرم، کیومرث، همین امروز صبح نیش زد»؟
بخوانیدداستان کوتاه: نقاش باغانی / نوشته: هوشنگ گلشیری
شش نفر بودیم: من و زنم و دو بچه و دایی بچهها و زنش، مهری، که هفتماهه آبستن بود. میرفتیم طرفهای اَلَموت.
بخوانیدداستان کوتاه: دست تاریک، دست روشن / نوشته: هوشنگ گلشیری
گفتند: دو بار است آقایی تلفن میکند، اسمش را هم نمیگوید. گفتم: اگر باز تلفن کرد، اسمش را بپرسید. خاور، دختر بزرگم، گفت: من که رویم نمیشود.
بخوانیدداستان کوتاه: خانه روشنان / نوشته: هوشنگ گلشیری
از وقفهای که در چرخش کلید پیش آمد فهمیدیم خودش است. این را بعد جاکلیدی و در بارها برایمان گفتهاند.
بخوانیدداستان کوتاه: شرحی بر قصیده جَمَلیه / نوشته: هوشنگ گلشیری
از خواب بیدار شده و نشده صدای زنگها را شنیدم، انگار هنوز خواب بودیم. نه، همان صدای آشنای زنگوله بود که زنجیروار میزد.
بخوانید