در زمانهای دور پادشاهی زندگی میکرد که خیلی غمگین و ناراحت بود. چون زنی که خیلی دوست داشته یعنی همسرش، مرده بود. پادشاه دختری داشت که خیلی شبیه همسر بیچارهاش بود.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده میمی و کوکو || شکار پرنده ها ممنوع!
میمی بچهگربهی کوچولو، با خودش فکر کرد: «این پرنده منو عصبانی میکنه! دفعهی بعد که اون جرئت کرد نوکش رو از لونه اش بیرون بیاره من اونو میگیرم.»
بخوانیدانشاء کودکانه و آموزنده: جشن طبیعت!
در تمام ماه فروردین، طبیعت با رنگها و عطرهای دوستداشتنی گلها، بسیار زیباست! زمان خوبی است که برگی از کتاب طبیعت ارمغان بگیریم و از فصل بهار نهایت استفاده را بکنیم!
بخوانیدداستان کودکانه: صندوق پست و خبر شگفتانگیز! | مهربانی با پرندگان
هرروز «اِلّا» بیرون میرفت تا صندوق پست را باز کند و نامهها را بردارد؛ اما آن روز، صبحِ خیلی مخصوص بود. او زیر پاکتهای نامه چیز خیلی عجیبی دید که واقعاً هیجانزدهاش کرد.
بخوانیدداستان کودکانه: آقای گیلز و باغش || به همسایهمان کمک کنیم!
آقای گیلزِ پیر، مچ پایش شکسته بود، او احساس ناامیدی میکرد، مخصوصاً وقتی نمیتوانست در باغِ کنار آشپزخانهاش کار کند.
بخوانید