روزی روزگاری در زمین خداوند در یکی از جنگلهای دوردست، پسرکی بنام قلقلی با مادربزرگ پیر خود زندگی میکرد. قلقلی پسر خوبی بود و به مادربزرگ پیرش در کارها کمک میکرد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: چه کسی شاگرد اول است؟ || قصه شب برای کودکان
حسنی هیچ وقت تکالیف مدرسه اش را انجام نمیداد. چون به نظر او انجام دادن تکلیف، کار خسته کننده ای بود. او میگفت به جای انجام دادن تکلیف میتوان بازی کرد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: پیرمرد و پسرش || قصه شب برای کودکان
در یکی از روزهای خداوند، در دهکده ای، مردی فقیر با خانواده و پدر پیر خود زندگی میکرد. مرد به سختی کار میکرد و خرج زندگی را به دست میآورد.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: آدمبرفی || قصه شب برای کودکان
یکی بود یکی نبود، زیر آسمان شهر پسرکی بود که با پدر و مادر خود زندگی میکرد و خواهر و برادری نداشت. در یکی از روزهای سرد سال که او پشت پنجرهی خانه نشسته بود و بیرون را نگاه میکرد، ناگهان دید دانههای ریز برف از بالا به پایین میریزند.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: گربه و زنگوله || نتیجه خودخواهی
در زمانهای بسیار دور در یکی از شهرهای قدیم، موشی با خانوادهی خود در انبار شهر زندگی میکردند. آنها با خوبی و خوشی و بدون رنج زندگی را میگذراندند، زیرا در آنجا همهچیز برای خوردن بود.
بخوانید