در زمانهای خیلیخیلی دور، پادشاهی بود که دلش میخواست همیشه لباسهای خوب بپوشد. خیاطهای مخصوص شاه، هرروز یک لباس تازه برای او میدوختند. روزی رسید که خیاطهای او دیگر نتوانستند لباسی با شکل تازه برایش بدوزند.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: شنل قرمزی || عاقبت گرگ بدجنس
روزی و روزگاری در یک دهکده کوچک، دختر کوچولویی بود که همه دوستش دانستند. او در قلب مردم جا داشت. مادربزرگ دخترک که به بچهها خیلی علاقه داشت، در روز تولد او، شنل زیبایی به او هدیه کرد؛ یک شنل قرمز پررنگ با کلاهی قشنگ.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: زمین، سیارهی خوبیها
در روزی زیبا و رؤیایی، یک موجود فضایی تصمیم گرفت با سفینهی خود برای آشنایی با انسانها و بقیه موجودات زنده به زمین سفر کند. وقتی پس از طی سفری طولانی به زمین رسید
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: دندان بچه فیل | کینههای گذشته را فراموش کن
بچه فیل با غم و غصه گوشهای نشست و زانوهایش را بغل کرد. این چندمین باری بود که حیوانات جنگل به دندانهای او میخندیدند. فیل کوچولو آهی کشید
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: شیر خودخواه || عاقبت غرور
یکی بود یکی نبود. جنگل بزرگی بود که در آن حیوانات زیادی زندگی میکردند. در آن جنگل، شیر خودخواهی بود که همیشه از خودش تعریف میکرد. حیوانات جنگل کمکم از شیر خسته شدند
بخوانید