وقتیکه مادربزرگ و پدربزرگ لوک از تعطیلات برگشتند، برایش جدیدترین توپ متحرک را آوردند! لوک خیلی خوشحال بود.
بخوانیدداستان کودکانه: پیپین، پرندهی کوچک
پیپین پرندهی کوچکی بود که در جنگل زندگی میکرد. یکی از روزها یک مرغ دریایی به او گفت: «پیپین، زندگی تو باید خیلی خستهکننده باشه ... فقط از یه درخت به درخت دیگه پرواز میکنی، بدون اینکه جایی رو ببینی؟
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: مامان، تولدت مبارک!
امروز تولد مامانه! پدر، جِسیکا و اِستفان هرکدام هدیهای گرفتهاند و همهی آنها او را بغل هم کرده بودند.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: ملکه برفی || کای و گیلدا در سرزمین برفها
در شهر کوچکی، پسری به نام «کای» و دختر کوچولویی به نام «گیلدا» همسایه بودند. آنها مثل خواهر و برادری مهربان باهم بازی میکردند. هر دو باهم باغچهای درست کرده بودند که در آن گل رز میکاشتند.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: آلیس در سرزمین عجایب
روز قشنگی بود. آفتاب میدرخشید و آسمان آبی، مثل آینه، صاف و براق بود. آلیس و خواهرش، زیر درختی نشسته بودند. خواهرش قصه میخواند و او با دقت گوش میداد.
بخوانید