گلپر در یک آبادی زندگی میکرد. این آبادی پر از بچه بود. بچه هایی که باهم بازی میکردند و ترانه میخواندند. یک روز که رگبار باران باریده بود، گلپر چیزی را در آسمان دید: یک رنگینکمان بود و چه زیبا!
بخوانیدداستان مصور کودکانه: شهر قصهها || قصهگویی چقدر خوب است!
دختر کوچکی در بزرگترین و شلوغترین شهر جهان زندگی میکرد. او عاشق گوش دادن به قصه بود؛ اما همه آنقدر مشغول بودند که فرصتی برای تعریف قصه برای او نداشتند.
بخوانیدداستان مصور نوجوانان: ابوسعید و بقال فضول || علم هم ثروت میآورد
صدها سال پیش مردی فاضل و دانشدوست زندگی میکرد که اسمش ابوسعید اصمعی بود. این ابوسعید هم، مثل همه آدمهای شیفته دانستن، از صبح تا شام کارش مطالعه و تحقیق بود و یکلحظه هم دست از جستجو در راه علم برنمیداشت.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: گردش و تفریح
روز زیبایی بود و ریموند، ایزابل و اِمی تصمیم گرفتند ناهارشان را بیرون از خانه با همدیگر بخورند. امی گفت: «من ساندویچ مییارم!!
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: لذت ماهی گیری!!
به نظر میرسد در اطراف دریاچه اتفاقات زیادی میافتد. موجودات زیادی در اینجا جمع شدهاند و با سروصدای زیادی جیرجیر و جیغ جیغ و قورقور میکنند.
بخوانید