روزی روزگاری موش کوچکی لابهلای علفها دنبال غذا میگشت و اینطرف و آنطرف میرفت. علفها نرم بودند، درواقع جایی که موش کوچولو قدم میزد، بدن پرموی یک شیر بود.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: موش شهری و موش روستایی
روزی روزگاری دو موش باهم دوست بودند. یکی از آنها در شهر و دیگری در روستا زندگی میکرد. روزی از روزها، موش روستایی، دوست شهریاش را دعوت کرد.
بخوانیدداستان مصور نوجوانان: زال و سیمرغ || قصه سام نریمان و زال سپیدموی
سام، پسر نریمان، جهانپهلوان بود - پهلوان هفتکشور. خاندان سام همه از پهلوانان بودند؛ جهانپهلوانان، جنگاورانی بودند توانا، و به دادگری و بخشش و بخشایش بر زابلستان فرمان میراندند؛ و زابلستان همان سیستان است.
بخوانیدداستان مصور نوجوانان: زیبای خفته || داستان سپیده و مالهفیسا
فرمانروای یکی از سرزمینهای دوردست و همسرش از اینکه بچهای نداشتند بسیار افسرده و پریشان بودند. زمان میگذشت و همسر فرمانروا -که زنی با زیبایی چشمگیر بود- روزبهروز بیشتر دچار افسردگی میشد؛
بخوانیدداستان مصور نوجوانان: هانس خوش شانس || هانس ساده لوح و هانس شجاع
یکی بود یکی نبود. پسری بود به نام هانس که از اون پسرهای خوب روزگار بود؛ خوش قلب و مهربون، باگذشت، فداکار و خلاصه همه خوبیهای دنیا یکجا توی این پسر جمع بود. اما این پسر فقط يك عیب کوچولو داشت و اونم سادگی بیش از حدش بود.
بخوانید