قصه کودکانه‌ی: گنجشک کوچولو و باران || بچه‌ها نباید بی‌اجازه جایی بروند

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان-گنجشک-کوچولو-و-باران

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری گنجشک کوچولویی که تازه پرواز یاد گرفته بود، از آشیانه پرواز کرد و رفت و رفت و رفت. او همین‌طور که می‌رفت نگاه کرد ببیند مادرش دنبال او می‌آید یا نه.

بخوانید

قصه کودکانه‌ی: گنجشک و انگور || به حرف بزرگترها بادقت گوش بدید!

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان-گنجشک-و-انگور

روزی روزگاری خانم گنجشکی بچه‌هایش را که تازه پرواز یاد گرفته بودند دور خودش جمع کرد و گفت: «بچه‌های خوبم. امروز می‌خواهم برای شما از یک غذای خوش‌مزه‌ی گنجشک‌ها بگویم. اگر گفتید کدام غذا؟»

بخوانید

قصه کودکانه‌ی: توپ زرد و پرتقال || میوه ها اسباب بازی نیستند

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان-توپ-زرد-و-پرتقال

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی از روزها یک توپ زرد کوچک توی یک اتاق کوچک، در حال بازی و قل خوردن بود. توپ کوچولو، یک‌بار این‌ور اتاق قل می‌خورد و یک‌بار آن‌ور اتاق قل می‌خورد.

بخوانید