یک روزی بود و یک روزگاری. جمعی از بازرگانان از کشوری به کشور دیگر سفر میکردند و قافلهای از شتران با مالالتجاره بسیار همراه داشتند. در بیابانی که صد فرسخ مسافت داشت اول شب به رباطی رسیدند و در آنجا منزل کردند.
بخوانیدقصه آموزنده: نابینای نکتهسنج || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم در شهر انطاکیه تاجر ثروتمندی از دنیا رفت و مال زیادی برای پسرش ماند. پسر دنباله کار پدرش را گرفت و در خریدوفروش اجناس بسیار دلیر شد و دلالها و کارشناسان و اطرافیان پدر با او همکاری میکردند
بخوانیدقصه آموزنده: کودک هوشیار || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم سه نفر که کارشان پیلهوری بود، یعنی از یک آبادی جنس میخریدند و برای فروش به آبادی دیگر میبردند، در بیابان گرفتار راهزنان شدند و دزدها همه اجناسشان را گرفتند
بخوانیدقصه آموزنده: آتشبازی || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم طایفهای از میمونها در کوههای نزدیکی شهر همدان منزل داشتند. جمعیت آنها هم خیلی زیاد بود و بزرگتر و پیشوای آنها یک میمون سالخورده و باتجربه بود که نامش «روزبه» بود.
بخوانیدقصه آموزنده: تربیت فیل || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم، در کشمیر، پادشاهی بود که به عدل و انصاف مشهور بود و به نگهداری فیل بسیار علاقهمند بود و شماره فیلهای او به چهارصد میرسید
بخوانید