قصه‌ آموزنده: میمون فضول || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-میمون-فضول

یک روزی بود و یک روزگاری. جمعی از بازرگانان از کشوری به کشور دیگر سفر می‌کردند و قافله‌ای از شتران با مال‌التجاره بسیار همراه داشتند. در بیابانی که صد فرسخ مسافت داشت اول شب به رباطی رسیدند و در آنجا منزل کردند.

بخوانید

قصه‌ آموزنده: نابینای نکته‌سنج || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-نابینای-نکته‌سنج

یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم در شهر انطاکیه تاجر ثروتمندی از دنیا رفت و مال زیادی برای پسرش ماند. پسر دنباله کار پدرش را گرفت و در خریدوفروش اجناس بسیار دلیر شد و دلال‌ها و کارشناسان و اطرافیان پدر با او همکاری می‌کردند

بخوانید

قصه‌ آموزنده: کودک هوشیار || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-کودک-هوشیار

یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم سه نفر که کارشان پیله‌وری بود، یعنی از یک آبادی جنس می‌خریدند و برای فروش به آبادی دیگر می‌بردند، در بیابان گرفتار راهزنان شدند و دزدها همه اجناسشان را گرفتند

بخوانید

قصه‌ آموزنده: آتش‌بازی || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-آتش‌بازی

یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم طایفه‌ای از میمون‌ها در کوه‌های نزدیکی شهر همدان منزل داشتند. جمعیت آن‌ها هم خیلی زیاد بود و بزرگ‌تر و پیشوای آن‌ها یک میمون سالخورده و باتجربه بود که نامش «روزبه» بود.

بخوانید