یک روزی بود و یک روزگاری یک مرد شکارچی بود و یک سگ شکارچی تربیتشده داشت که با او کمک میکرد. سگ شکاری سگی بود لاغراندام با دستها و پاهای باریک و بلند که از هر حیوانی تندتر میدوید
بخوانیدقصه آموزنده: مرغ زیرک || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در نزدیکی شهر کابل یک هدهد بود که بسیار باهوش و زیرک بود و در باغی بر درختی لانه داشت و در آن باغ پیرزنی زندگی میکرد
بخوانیدقصه آموزنده: حکم قاضی || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یکی از پادشاهان قدیم، قاضی بزرگ پایتخت را خواست و دستور داد برای یکی از شهرها یک قاضی انتخاب کند. قاضی بزرگ این موضوع را با چهار نفر از شاگردان خود در میان گذاشت
بخوانیدقصه آموزنده: مورچه و زنبور || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. چند تا مورچه در خانه خرابهای لانه داشتند و سالها در آن زندگی میکردند. یک روز چند تا زنبور درشت سرخ هم به آنجا رسیدند و در شکاف دیوار خانه کردند
بخوانیدقصه آموزنده: صبر روباه || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. یک مرد کاسب بود که در قلعهای زندگی میکرد و کارش پوستیندوزی بود. از قصابهای ده پوست گوسفند و گاو میخرید و آنها را دباغی میکرد و پوستین درست میکرد و میفروخت.
بخوانید