قصه‌ آموزنده: دانه و دام || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه-دانه-و-دام

یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یک صیاد برای شکار مرغان به صحرا رفت. اینجاوآنجا گردش کرد و به زمین سبزه‌زاری رسید که از دور، مرغ‌ها را در پرواز دیده بود. تور مرغ گیری را آماده کرد و سر آن را به پایه درختی بست

بخوانید

قصه‌ آموزنده: بقال و طوطی || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه-بقال-و-طوطی

یک روزی بود و یک روزگاری. یک بقال بود و یک طوطی داشت. این طوطی علاوه بر اینکه خیلی زیبا و خوش‌صدا بود خیلی هم باهوش بود و چون مدتی در دکان بقالی مانده بود مشتری‌های دکان را می‌شناخت و با آن‌ها سلام و علیک و احوال‌پرسی می‌کرد.

بخوانید

قصه‌ آموزنده: شیر بی‌یال و دم || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه-شیر-بی‌یال-و-دم

یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یک مرد بی‌سواد رفت پیش دلاک خال‌کوب و گفت: «می‌خواهم بر بازوی خود خال بکوبم.» در قدیم رسم بود عیاران و لوطی‌ها و «جاهل‌ها» بر بازو و دست و سینه و شکم خود خال می‌کوبیدند

بخوانید