قصه‌ آموزنده: حکم ناحق || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه‌ی-حکم-ناحق

یک پیرمرد کم‌بنیه و لاغراندام که خیلی رنجور بود پیش طبیبی رفت و گفت: «حالم خیلی بد است چاره‌ای کن.» طبیب نبض او را گرفت و زبانش را معاینه کرد و پرسید: «دیشب چه خورده‌ای؟» گفت: «هیچ» پرسید: «صبحانه چه خورده‌ای؟» گفت: «هیچ».

بخوانید

قصه‌ آموزنده: بی‌عقل و باعقل || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-بی‌عقل-و-باعقل

یک روزی بود و یک روزگاری. مردی که از فهم و کمال سهمی داشت و از مال دنیا بهره‌ای نداشت پیاده از شهری به شهر دیگر سفر می‌کرد. در میان راه به یک مرد عرب رسید که شتری داشت و دو جوال بزرگ بر آن بار کرده بود و خودش هم بر بالای دو لنگه بار نشسته بود

بخوانید