روزی بود، روزگاری بود. یک مرد گدا بود که اسمش گدا علی بود و به گدایی عادت کرده بود و هیچوقت تن به کار نمیداد. چرا گدایی میکرد؟ این هم خودش سؤالی است.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: خداپرست || جبرئیل و مرد بتپرست
روزی بود و روزگاری بود. یک شب نصف شب جبرئیل که فرشتۀ پیغامرسان خداست، شنید که خداوند میگوید: «بلی ای بندۀ من» و به صدای دعا و عبادت یکی از بندگانش جواب میدهد.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: کودک ماهیگیر و سلطان محمود
روزی بود، روزگاری بود. یک کودک سیاهپوست فقیر بود که چند برادر و خواهر کوچکتر داشت. پدرش از دنیا رفته بود و مادرش جز خانهداری کاری نداشت و این کودک که بزرگتر از همۀ بچهها بود روزها میرفت کنار دریا ماهی میگرفت
بخوانیدقصههای شیخ عطار: دندان سفید || حضرت عیسی و سگ مرده
روزی بود، روزگاری بود. یک روز حضرت عیسی علیهالسلام با چند نفر از همراهان از راهی میگذشت و به جایی رسیدند که لاشه سگ مردهای افتاده بود.
بخوانیدقصههای شیخ عطار: جنس کمیاب و گران || سلطان محمود و خارکن
روزی بود، روزگاری بود. یک روز سلطان محمود غزنوی با امیران لشکر خود بهقصد شکار به صحرا رفت. در کنار تپهای سرسبز و پردرخت که دیدن آن از دور آسان بود، قرارگاهی ترتیب دادند و چادر سلطان را بر سر پا کردند. خدمتکاران به تهیه ناهار مشغول شدند و لشکریان به دیدبانی راهها گماشته شدند
بخوانید