نزدیکیهای جنگل، پیرزنی خانه داشت که حیوانات را خیلی دوست داشت. یک روز پیرزن روی برفها سر خورد و پایش شکست.
بخوانیدقصه کارتونی کودکانه: گربهی چکمه پوش
قصه کارتونی کودکانه: گربهی چکمه پوش
بخوانیدقصه کودکانه: فیل خوشقول || ماجراهای فیل باوفا
روزی بود و روزگاری، در یک سرزمین دور، در یک جنگل سرسبز و خرم، پرندهای تنبل مدتی روی تخمهایش خوابیده بود و به همین خاطر، حوصلهاش سر رفته بود...ناگهان فیلی از کنار لانهاش گذشت. پرنده تنبل، رو به او کرد و گفت: «سلام جناب فیل...
بخوانیدقصه کودکانه: آوازهای روزانهی پو || وینی پوه، خرس بامزه
وقتی خورشید سلام میکند، پو رختخوابش را مرتب میکند. او بینی خود را تکان میدهد و به پنجههایش [دست] میمالد،
بخوانیدقصه کودکانه: سوزن جادویی و پسر بازیگوش || دزدی کار بدیه!
یکی بود و یکی نبود. جادوگری بود که سوزنی جادویی داشت و کافی بود جادوگر به او بگوید: «بدوز!» و این سوزن همهچیز میدوخت؛ از کیسه گرفته تا لباس و جوراب و کلاه!
بخوانید