قصه‌های شیخ عطار: آب تازه، آب نو || مرغ همسایه غاز نیست؛ مرغ است

قصه‌های شیخ عطار: آب تازه، آب نو || مرغ همسایه غاز نیست؛ مرغ است

روزی بود، روزگاری بود. یک مرد سقا بود و کارش این بود که هرروز مشک خود را به دوش بیندازد و از سر چشمه برای مردم آب ببرد. یک جام کوچک هم همراه داشت که اگر در میان راه کسی آب خواست به مردم آب بدهد.

بخوانید

قصه‌های شیخ عطار: دیوانۀ نی سوار || شأن خود را حفظ کنیم

قصه‌های شیخ عطار: دیوانۀ نی سوار || شأن خود را حفظ کنیم

روزی بود، روزگاری بود. یک روز مردم دیدند یک نفر بر یک نی بلند سوار شده، با یک دستش نی را گرفته و با دست دیگرش یک شلاق و مانند کسی که سوار بر اسب باشد در میدانِ بازی می‌دود و بر می‌جهد و فرو می‌جهد و می‌خندد

بخوانید