داستان کودک: بهار بود. اردکها تازه از پروازی طولانی از جنوب به دریاچه بازگشته بودند. آقا اردکها با سروصدای زیاد روی آب شنا میکردند و با غرور، زور و قدرت خود را به خانم اردکها نشان میدادند.
بخوانیدداستان کودکانه و پرهیجان: معمای سیب | یک رابطه علت و معلول پیچیده
داستان کودک: روزی روزگاری یک آقایی که لباس راهراه به تن داشت از جلوی یک مغازه میوهفروشی رد میشد. با خودش گفت: «چقدر دلم میخواهد که یک میوۀ خوشمزه آبدار بخورم!» و رفت داخل مغازه.
بخوانیدداستان کودکانه: ماجرای فیل کوچولو || دیگران را درست راهنمایی کنیم
داستان کودک: در زمانهای قدیم، بچه فیل کوچکی بود که با پدر و مادرش در جنگلی زندگی میکرد. یک روز، وقتی هوا خیلی گرم بود، پدر و مادر فیل کوچولو به او گفتند: «هوا خیلی گرمه...
بخوانیدقصه کودکانه و آموزنده: خیالباف زیبا || رؤیاپردازی کافی نیست!
داستان کودک: روزی روزگاری، یک پرندۀ قشنگ کوچولویی بود که خیلی به قشنگی خودش مینازید و خیلی ازخودراضی بود. پرندههایی که دوستش بودند به غرور و خودپسندی او میخندیدند و از او میپرسیدند: «تو که هیچ کاری بلد نیستی
بخوانیدداستان کودکانه: خرگوش || آشنایی کودکان با زندگی خرگوشها
داستان کودک: یک آقا خرگوش و یک خانم خرگوش تازه باهم آشنا شده بودند. آنها در خرگوشستان به هم برخورد کردند. همان راهروهای پرپیچوخم که خانوادههای بسیاری را به هم پیوند میدهد.
بخوانید