داستان آموزنده: یک روز موش شهری که در شهر زندگی میکرد و لانۀ او زیر خانۀ آدم پولداری بود از موش صحرائی که با او دوستی داشتن خواهش کرد که برای نهار به خانه او بیاید.
بخوانیدقصههای لافونتن: قصه خورجین || عیب خود ببین نه عیب دیگران!
داستان آموزنده: یک روز خدای آسمانها فرمان داد که هرکه نَفَس میکشد، چه دد و دام و چه انسان در بارگاه او حاضر شود و اگر از ریخت و اندازه و شکل صورت خود شکایتی دارد به خداوند بگوید تا آن عیب را از او دور کند!
بخوانیدقصههای لافونتن: قصه دو دزد و یک خر
داستان آموزنده: دو نفر دزد خری را دزدیدند و بر سر قسمت کردن آن باهم درافتادند. یکی گفت: آن را بفروشیم و دیگری میخواست آن را نگاه دارد.
بخوانیدداستان کودکانه دلهرهآور: درخت اسرارآمیز || قصه شب برای کودکان
داستان ترسناک کودک: وقتیکه تامی چشمهایش را بهآرامی باز کرد و از پنجرهی اتاقخوابش به بیرون نگاه کرد، دید یک درخت بلوط بسیار بزرگ در آنجا سبز شده که قبلاً آنجا نبود. چون اگر این درخت قبلاً آنجا بود، تامی آن را دیده بود
بخوانیدقصه مصوّر کودکانه: سفیدبرفی || قصه شب برای کودکان
داستان شب کودک: در یک زمستان سرد، یک ملکهی جوان، پنجره را باز کرده بود و کنار آن مشغول دوخت و دوز شد. وقتی سرش را بلند کرد تا برف را تماشا کند، ناگهان سوزن به انگشتش فرورفت و سه قطره خون، روی زمینِ پوشیده از برف چکید.
بخوانید