قصه کودکانه: گرگی که آواز می‌خواند || گوسفند زرنگ و گرگ نادان

قصه-کودکانه-گرگی-که-اواز-می-خواند

داستان کودک: یکی بود یکی نبود. گرگ خاکستری درنده‌ای در جنگلی زندگی می‌کرد. زندگی گرگ بدون دردسر می‌گذشت؛ اما همسایه‌هایش از دست او آرامش نداشتند. البته نه‌فقط به این خاطر که گرگ مانند راهزن‌ها عمل می‌کرد و خوب و بد را از هم تشخیص نمی‌داد.

بخوانید

قصه کودکانه و آموزنده: قضاوت روباه || مار بدجنس و مرد دهقان

قصه کودکانه و آموزنده: قضاوت روباه || مار بدجنس و مرد دهقان 1

داستان کودک: روزی کشاورز پیری از وسط جنگلی می‌گذشت. چشمش به ماری افتاد. مار زیرِ تنۀ درختی سنگین و بزرگ گیر کرده بود. هر چه سعی می‌کرد، نمی‌توانست خودش را از آن زیر بیرون بکشد. مار تا کشاورز را دید با التماس گفت: «رحم کن و مرا از این وضع نجات بده...

بخوانید

قصه کودکانه و آموزنده: ستاره کوچولوی خاکستری || وزغ زشت

قصه-کودکانه-و-آموزنده-ستاره-کوچولوی-خاکستری

داستان کودک: یکی بود یکی نبود. در زمان‌های دور وزغی بود زشت و بدترکیب که تمام بدنش را زگیل‌های درشتی پوشانده بود. خوشبختانه او نمی‌دانست که بسیار زشت است. حتی نمی‌دانست وزغ است. چون هنوز بچه بود و کسی او را به نامش صدا نکرده بود.

بخوانید