داستان کودکانه و آموزنده: مردی که زیاد نمی‌دانست || هانس ساده

داستان-کودک-مردی-که-زیاد-نمی-دانست.-قصه-هانس-ساده-لوح

داستان کودک: روزی روزگاری مرد جوان و ساده‌دلی زندگی می‌کرد. مرد جوان که هفت سال پیش یک نعل‌بند کار کرده بود، یک روز تصمیم گرفت به خانه برگردد. نعل‌بند برای این هفت سال کار، یک‌تکۀ بزرگ نقره به او داد و گفت: «این هم مزد تو!»

بخوانید

قصه کودکانه: من از همه کوچک‌ترم || خیلی کوچک یعنی خیلی بزرگ!

داستان-کودک-من-ازهمه-کوچکترم

داستان کودک: یکی بود یکی نبود. توی یک مزرعۀ بزرگ، یک مرغدانی بود. در این مرغدانی، جوجه کوچولویی زندگی می‌کرد. یک روز جوجه کوچولو با خودش گفت: «من دیگر بزرگ شده‌ام. می‌توانم از این مرغدانی بیرون بروم و همه‌جا را تماشا کنم.»

بخوانید