داستان آموزنده: روباهی از راهی میگذشت. شب بود و تاریک و تازه ماه در آسمان پیدا شده بود. ناگاه به چاهی رسید. در آن نگاه کرد. عکس ماه توی آب بود. روباه گرسنه پنداشت که قرص پنیر است.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان دو بز نادان و لجباز || عاقبت غرور و لجبازی
داستان آموزنده: بزهای کوهی که در کوهستان زندگی میکنند چالاک و زرنگ و صبور و سختکوش هستند. از خطر و بلندی و برف و بوران نمیترسند. آنها زندگی آزاد را دوست دارند و باهم کوه و کمر را زیر پا میگذارند.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان درخت بلوط و نی || عاقبت غرور بیجا
داستان آموزنده: در کنار شهری، در باغی یک درخت بلوط که سالهای درازی از عمرش میگذشت رُسته بود. در نزدیکی آن درخت بلوط چند بوتۀ نی نیز روییده و با بلوط همسایه شده بودند.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان خروس و مروارید || قدر زر زرگر شناسد!
داستان آموزنده: خروسی در صحرا به دانه چیدن مشغول بود و به گوشه و کناری سر میزد تا چیزی برای خوردن پیدا کند. ناگاه چشمش به یک دانه مروارید گرانبها افتاد و بهسوی آن دوید.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان شیر پیر || خدا هیچ بندهای را خوار نکند!
داستان آموزنده: شیری که در جنگل، پادشاه و زورمندتر از همه بود. پس از مدتی پیر شد و ناتوانی بر او چیره گردید. ناچار از شکار بازماند و دیگر نمیتوانست شکار کند و غذای خود و اطرافیان خود را فراهم کند.
بخوانید