داستان آموزنده: کشاورز پیری بود که سالها درروی زمین و باغ خودش زحمت کشیده و با درآمد آن، از زن و دو پسر خود نگاهداری میکرد. یک روز پیرمرد بیمار شد و چون دید جز باغ و زمین مالی ندارد که برای بازماندگان خود بگذارد
بخوانیدقصههای لافونتن: داستان شیر و مگس || غرور بیجا خوب نیست!
داستان آموزنده: یک روز شیری به مگسی که روی پایش نشسته بود گفت: تو با این کوچکی و کمزوری چرا زندهای؟ زندگی برای زورمندان خوب است، آنها هر کار دلشان بخواهد میکنند و هرچه بخواهند به دست میآورند!
بخوانیدقصههای لافونتن: داستان دو قاطر || بزرگی، رُفت و ریز دارد!
داستان آموزنده: دو تا قاطر از راهی میرفتند. یکی بارش پول نقره و سکه بود و دیگری کاه و یونجه. قاطری که پولها را توی صندوق به پشتش بسته بودند خیلی شوخ و شنگول میخرامید و زنگولهای را که به گردنش بود به صدا درمیآورد
بخوانیدقصههای لافونتن: داستان قو و آوازش || هنر همیشه ارزشمند است
داستان آموزنده: در باغی یک قو و یک غاز باهم دوست بودند و بیشتر وقت خود را باهم روی چمنها یا توی آب میگذراندند. مردم، قو را به خاطر خوشگلیاش دوست داشتند و غاز را به خاطر گوشت خوشمزهاش.
بخوانیدقصههای لافونتن: داستان گرگ و سگ || ارزش آزادی
داستان آموزنده: گرگی بود که از بس گرسنگی کشیده بود بر تنش جز پوستواستخوان نمانده بود. روزی که در پی چیزی میگشت که بخورد چشمش به سگی افتاد بسیار چاق و فربه.
بخوانید