داستان آموزنده: یک الاغ با یک اسب همسفر بودند. اسب بدون بار و سوار، سبک و راحت میرفت و الاغ بیچاره باری بسیار سنگین را بر پشت میکشید.
بخوانیدقصههای لافونتن: داستان روباه و انگورها || عیبجویی خوب نیست
داستان آموزنده: روباهی که از گرسنگی به حال هلاک بود به باغی رسید که پر از درختهای مو و انگورهای رسیده بود.
بخوانیدقصههای لافونتن: داستان دختر شیرفروش || خیالات دستنیافتنی
داستان آموزنده: دختر شیرفروش روزی ظرف پر از شیر را بر سر گذاشت و با لباس کهنه و کفشهای نیمدار رو به شهر نهاد که شیرها را بفروشد و با پول آن هرچه میخواهد فراهم کند.
بخوانیدقصههای لافونتن: قورباغههایی که یک شاه میخواستند || عاقبت حق نشناسی
داستان آموزنده: در یک آبگیری دستهای از قورباغهها زندگی میکردند و به آزادی، هر کار دلشان میخواست میکردند. روزی به فکر افتادند که از خدا بخواهند پادشاهی برای آنها بفرستد
بخوانیدقصههای لافونتن: قصه خرگوش و غوکها || شجاعت ساختگی خوب نیست!
داستان آموزنده: خرگوشی در لانهاش سر بهزانو نهاده بود و فکر میکرد. گفته میشود که این حیوان از قدیم همیشه در حال ترس و غصه زندگی میکند. خرگوش فکر میکرد که ترسِ همیشگی خیلی بد است.
بخوانید