قصه آموزنده: کلاغسیاهی روی درخت نشسته بود و یک تکۀ بزرگ پنیر به منقار داشت و دلش بسیار خوش بود که با خوردن آنهم لذت برده و هم سیر میشود.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان اسب و گرگ || گول نزن! گول نخور!
قصه آموزنده: چون زمستان پایان یافت و بهار آمد و درختان سبز شدند و پونهها گل کردند گرگی که تمام زمستان در لانه مانده بود و خیلی گرسنه شده بود در جستجوی خوراکی از خانه بیرون آمد و به هر سو میگشت.
بخوانیددعایی از گنج های عرش:یَا مَنْ أَظْهَرَ اَلْجَمِیلَ وَ سَتَرَ اَلْقَبِیحَ
متن اصلی دعای یَا مَنْ أَظْهَرَ اَلْجَمِیلَ وَ سَتَرَ اَلْقَبِیحَ از کتاب «عُدّة الداعی» ابن فهد حلی
بخوانیدقصههای لافونتن: داستان الاغ و پیرمرد || درس دشمنشناسی
داستان آموزنده: پیرمردی الاغ چابک خود را سوار شد و از شهر بیرون رفت. پسازاینکه کمی راه پیمودند گذارشان به سبزهزاری رسید که پر از آبوعلف بود و هوای بسیار خوبی هم داشت.
بخوانیدقصههای لافونتن: داستان پلنگ و میمون || ارزش خنده
داستان آموزنده: پلنگی و میمونی را برای نمایش به بازار بردند. در آغاز پلنگ به صحنه آمد. مردم از هیبت او ترسیدند و پلنگ هم بهجای اینکه ترس آنها را بریزد غرشی کرد
بخوانید