داستان آموزنده: پیلهوری دورهگرد یک گوسفند و یک بز و یک خوک را با گاری به شهر میبرد تا در بازار آنها را بفروشد. در راه خوک سروصدا میکرد و گاه زاری و ناله مینمود، گاهی حرف پوچ میزد.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان شکارچی و کبوتر || پاداش کمک به دیگران
داستان آموزنده: کبوتری کنار جوی آبی نشست و به آب نوشیدن پرداخت. ناگهان دید مورچهای در آب افتاده و هر چه میکوشد نمیتواند خود را از غرق شدن نجات بدهد. کبوتر بهشتاب برگ درختی را کنار مورچه به آب انداخت
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان شیر و موش || هرکسی را بهر کاری ساختند
داستان آموزنده: شیری در بیشهای میگذشت. ناگهان موشی از سوراخ خود بیرون آمد، چشمش به شیر افتاد. از ترس بر جای خود خشک شد؛ اما شیر از کشتن او درگذشت و راه خود را گرفت و رفت
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان الاغ و سگ || به دیگران کمک کن!
داستان آموزنده: مردی با الاغ و سگش به ده خود میرفت. بار الاغ خوردنی بود و هر سه میخواستند زودتر به خانه برسند و خوراک سیری بخورند. در میان راه به دشتی رسیدند که سبز و خرم بود.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان مار و سوهان || به خودت آسیب نزن!
داستان آموزنده: ساعتسازی دکانی داشت و در آن دکان ماری در سوراخی لانهای برای خود درست کرده بود. یکشب که ساعتسازی بسته بود مار که گرسنه بود و نتوانسته بود غذایی به دست آورد از سوراخ خود بیرون آمد
بخوانید