داستان کودکانه: روزی از روزها توی یک آشپزخانه، پیمانهی چای از توی ظرف چای بیرون پرید و سرگرم بازی و شادی شد. استکان که پر از چای گرم و آماده بود تا خانم خانه آن را شیرین کند
بخوانیدقصه کودکانه: مداد بازیگوش و کتاب نقاشی || حرفگوشکن باشیم
داستان کودکانه: روزی از روزها مدادی که در اتاق تنها بود با خودش گفت: «امروز باید نقاشی کنم، یک نقاشی قشنگ.» بعد پیش کتابی آمد و گفت: «سلام، من امروز میخواهم نقاشی کنم.»
بخوانیدقصه کودکانهی: کلاغ و شغال || خودستایی نکنیم!
داستان کودکانه: روزی روزگاری کلاغی بود که خیال میکرد از همهی کلاغها باهوشتر است. برای همین زیاد حرف میزد و همیشه از خودش تعریف میکرد.
بخوانیدقصههای لافونتِن: گاریچی و گاریِ بهگلمانده || از تو حرکت!
داستان آموزنده: در بیابانی پر از گِل و باران، در هوای سرد، گاریچی گاریِ پر از یونجۀ خود را پیش میراند و بهزحمت راهی برای اسب و گاری باز میکرد.
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان سگ و سایهاش || عاقبت حرص و طمع
داستان آموزنده: سگ گرسنهای تکه استخوانی به دست آورد، آن را به دندان گرفت که بخورد. همچنان که میرفت گذارش به نهر پرآبی افتاد. ایستاد و در آب نگریست.
بخوانید