داستان شب: روزی از روزها عروسکی پیش آینهای آمد و با او دوست شد. آینه از عروسک پرسید: «تا کی اینجا میمانی؟» عروسک گفت: «نمیدانم... تا هر وقت که تو دوست داشته باشی اینجا میمانم.»
بخوانیدقصه شب کودک: شیر و موش صحرایی || خودت را دست کم نگیر!
داستان شب: روزی روزگاری شیری از صحرایی میگذشت. تا آنوقت شیر، صحرا را ندیده بود و نمیدانست چه حیوانهایی در آنجا زندگی میکنند.
بخوانیدقصه شب کودک: باد و پیراهن کوچولو || به همدیگر تذکر بدهیم!
داستان شب: روزی از روزها روی بام یک خانهی کوچک سروصدایی بلند شد. سروصدایی که آن را فقط رخت و لباسها و گیرهها و طناب روی بام شنیدند.
بخوانیدقصه شب کودک: سوزن و نخ کوچولو || یکدیگر را اذیت نکنیم!
داستان شب: روزی از روزها، توی یک اتاق کوچولو، یک تکه نخ کوچولو افتاد کنار یک سوزن نخ که تا آنوقت سوزن ندیده بود. گفت: «تو کی هستی و اینجا چهکار میکنی؟»
بخوانیدقصه شب کودکانه: دوستی شتر و روباه || کی از همه زرنگتره؟
داستان شب: روزی روزگاری روباهی برای پیدا کردن غذا از لانهاش بیرون آمد. او نگاهی به اینطرف و آنطرف انداخت و با خودش گفت: «امروز باید تا میتوانم مرغ و خروس بگیرم. امروز میخواهم بهاندازهی چند روز غذا جمع کنم.»
بخوانید