داستان آموزنده: روزی دو پسربچه باهم از جادهای میگذشتند. در راه، بادامی روی زمین پیدا کردند. هردوی آنها با سرعت دویدند تا آن را بردارند. یکی از پسرها بادام را برداشت. پسر دیگر گفت: این بادام مال من است.
بخوانیدداستان کودکانه: بُنتی و شیشۀ شکلات || حرص و طمع خوب نیست
داستان آموزنده: یک روز عید، بُنتی همراه مادرش به خانهی زن ثروتمندی رفت. این زن ثروتمند دوست مادرش بود. بعد از سلام، دو زن همدیگر را بغل کردند و با روبوسی، عید را به هم تبریک گفتند.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: الاغ و بُت || برای عاقل یک اشاره بس است
قصه کودکانه: روزی مجسمهسازی الاغی را برای بردن یک بُت برای مشتری پولداری از جایی کرایه کرد. بت با دقت زیاد و بسیار زیبا ساخته شده و الاغ، غرق زیبایی بت شده بود.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: اسب و مرد || آزادی، هدیۀ خداست
قصه آموزنده: روزی اسبی به مردی رسید و گفت: خواهش میکنم به من کمک کنید! یک ببر وحشی به جنگل آمده و میخواهد مرا بکشد.
بخوانیدداستان کودکانه: سفیدبرفی و هفت کوتوله || پایان راه ملکه بدجنس
قصه کودکانه: در روزگار قدیم، دختر جوان و زیبایی به نام سفیدبرفی که تنها فرزند پادشاه سرزمینی دور بود با نامادری ظالم خود، ملکه، زندگی میکرد. هرچه سفیدبرفی بزرگتر میشد، ملکه نسبت به زیبایی او حسادت بیشتری احساس میکرد.
بخوانید