داستان کودک: صبح یکی از روزهای بهار، جوجهتیغی کوچک که در خواب خوشی فرورفته بود، از آواز گنجشکها و سروصدایی که از شادمانی حیوانات جنگل به گوش میرسید، از خواب بیدار شد.
بخوانیدقصه کودکانه: گربۀ پوتین پوش || روایت دیگری از قصه گربۀ چکمهپوش
داستان کودک: در روزگاران قدیم آسیابان پیر و فقیری بود که سه پسر داشت، او با پسرانش در یک روستای کوچک زندگی میکرد. آسیابان از مال دنیا چیزی نداشت بهجز یک آسیاب، یک الاغ و یک گربه.
بخوانیدداستان کودکانه: غازی که تخم طلا میگذاشت || افسانهای از ازوپ
داستان آموزنده: روزی بود، روزگاری بود. در دهکدهای، در کنار دریا، زن و شوهر پیری زندگی میکردند. آنها مثل بیشتر دهقانانِ روزگار، فقیر و بینوا بودند. رنج و درد سالیان دراز از چهره غمگین و چروکیده آنها پیدا بود.
بخوانیدداستان کودکانه: درۀ مهآلود || در جستجوی حقیقت
داستان کودک: در کوهستانهای بلند، درۀ مهآلودی بود. ساکنان این دره از دیدن خورشید طلاییرنگ بیبهره بودند. چون مه، سراسر دره را میپوشاند و مانع از پرتوافکنی خورشید میشد.
بخوانیدقصه کودکانه: بوسههایی برای بابا || بچه خرس بداخلاق
قصه کودک: بچه خرس، بداخلاقی میکرد. او نمیخواست بخوابد. او نمیخواست حمام کند و نمیخواست به مامان و بابا بوسِ شببهخیر بدهد.
بخوانید