سالهای سال پیش، آن زمانی که نه من بودم و نه شما، خانم لکلک و آقا روباه باهم دوست شده بودند. ما که ندیدهایم و چون ندیدهایم نمیتوانیم تصور کنیم که چطور روباه و لکلک میتوانند باهم دوست باشند.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: روباه و شیر || افسانههای ازوپ
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. در بیشهای زیبا و سرسبز که پر از درختان کهنسال بود، شیر بزرگ و پرقدرتی زندگی میکرد. در این بیشۀ بزرگ، غیر از شیر حیوانات دیگری هم زندگی میکردند
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: روباه و درخت انگور || افسانههای ازوپ
در روزگاران خیلی قدیم روباهی بود که تصمیم گرفت دور دنیا را بگردد. روباه رفت و رفت تا به یک باغ رسید؛ باغ پر از درختهای انگور بود.
بخوانیدداستان آموزنده: روباه مکار و کلاغ بیفکر || زاغ و پنیر
سالها پیش در جنگلی که درختهای سبز و بسیار بلندی داشت کلاغ سیاهی زندگی میکرد. یک روز کلاغ سیاه تکه پنیر بزرگی پیدا کرد و آن را به منقار گرفت و روی شاخه درختی نشست
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: خورشید و باد || افسانههای ازوپ
روزی از روزها خورشید و باد دربارۀ اینکه قدرت کدامیک از آنها بیشتر است باهم حرف میزدند. در همین موقع مردی از جادهای عبور میکرد. خورشید و باد تصمیم گرفتند که هرکدام قدرت خود را آزمایش کنند.
بخوانید