گربهای به دنبال بهانهای موجّه میگشت تا خروسی را که گرفته بود، بخورد. او خروس را متهم کرد که شبها سروصدا راه میاندازد و نمیگذارد انسانها راحت بخوابند.
بخوانیدقصههای ازوپ: مارگزیده از ریسمان سیاهوسفید هم میترسد
خانهای را موش برداشته بود. گربهای متوجه موضوع شد، به آنجا رفت و تا میتوانست از آنها خورد. کشتار بیرحمانۀ گربه، موشها را به وحشت انداخت
بخوانیدقصههای ازوپ: معاملۀ پرضرر || خشم کورکورانه، مایۀ دردسر است
در مرغزاری اسبی و گرازی مشغول چرا بودند. گراز مدام آب را گلآلود و علفها را لگدمال میکرد.
بخوانیدقصههای ازوپ: سزای خودخواهی || در وقت توانایی، به ضعیفان کمک کن
اسبی و الاغی با صاحب خود سفر میکردند. الاغ به اسب گفت: «اگر دلت میخواهد من زنده بمانم، کمی از بار مرا بردار.»
بخوانیدقصههای ازوپ: یاری به وقت سختی | در خوشیها به وقت ناخوشیها باش!
سربازی که به جنگ رفته بود، در تمام حوادث و سفرها از اسب خود جدا نمیشد و با جو بهخوبی از او پذیرایی میکرد؛
بخوانید