هنگامیکه هرکول به طبقۀ خدایان ارتقاء یافت و به سفرۀ زئوس دعوت شد، با تمام خدایان با حرمت و ادب رفتار کرد؛ اما همینکه آخرین نفر یعنی پلوتوس وارد شد
بخوانیدقصههای ازوپ: تنفر تا حد مرگ || نفرت، تو را از خودت غافل میکند!
دو مرد که از هم بیزار بودند سوار یک کشتی شدند. یکی از آن دو در دماغه و دیگری در پاشنۀ کشتی نشست. ناگهان توفانی سخت درگرفت
بخوانیدقصههای ازوپ: اول، کار! || به وقت کار، مشغول بازی و سرگرمی نباش!
روزی دِمیدِس خطیب برای مردم آتن سخنرانی میکرد؛ اما ازآنجاکه آنان توجه چندانی به سخن او نداشتند، از آنان خواست تا به حکایتی از حکایتهای ازوپ که برایشان تعریف میکند، گوش کنند.
بخوانیدقصههای ازوپ: یاوهگو || از حرف تا عمل خیلی راه است!
مردی شکارچی که رد شیری را جستجو میکرد، به هیزمشکنی رسید و از او پرسید که آیا رد شیر یا لانۀ او را دیده است؟
بخوانیدقصههای ازوپ: با یک گل بهار نمیشود || هر کار، وقتی دارد!
جوانی بیفکر تمام میرانی را که برایش مانده بود به باد داد و دیگر جز بالاپوشی که به تن داشت، چیزی برایش نماند.
بخوانید