مردی ثروتمند به همسایگی مردی دَبّاغ نقلمکان کرد. مرد ثروتمند که تاب تحمل بوی ناخوشایند پوستهای دباغی را نداشت، مرتب از دباغ میخواست به جای دیگری برود؛
بخوانیدقصههای ازوپ: نکوهش بیجا || نصیحت و اندرز هم وقتی دارد!
پسرکی برای شستشوی خود به رودخانه رفته بود که ناگهان احساس کرد با غرق شدن فاصلهای ندارد.
بخوانیدقصههای ازوپ: قدرت سرنوشت || دنیا همیشه به میل ما نمیچرخد.
پیرمردی ترسو، تنها یک پسر داشت. پسر، بسیار شجاع و نترس و شیفتۀ شکار بود. شبی پدر خواب دید که شیری پسرش را کشته است.
بخوانیدقصههای ازوپ: نشانههای امیدوارکننده || هر خبر خوبی شادیبخش نیست
پزشکی به هنگام دیدار یکی از بیمارانش حال او را پرسید. بیمار پاسخ داد که بهشدت عرق میکند. پزشک گفت: «نشانۀ خوبی است.»
بخوانیدقصههای ازوپ: پزشک قلابی || ادعا، جای مهارت را نمیگیرد
پزشکی قلابی به دیدار بیماری رفت. تمام پزشکان شهر به مرد گفته بودند که گرچه درمان بیماری وی طولانی خواهد بود، اما خطری جانش را تهدید نمیکند.
بخوانید