کلاغی تشنه کوزهای آب یافت؛ اما آب کوزه آنقدر کم بود که نوک کلاغ به آن نمیرسید. کلاغ که از شدت تشنگی روبهمرگ بود به فکر چاره افتاد
بخوانیدقصههای ازوپ: بهای سنگین || هرکس برای کارهایش بهایی پرداخت می کند
خری وحشی، خری اهلی را که آفتاب میگرفت و استراحت میکرد، دید و به خاطر شرایط مطلوب و غذای خوبی که از آن لذت میبرد، به او تبریک گفت.
بخوانیدقصههای ازوپ: کار ناتمام || اولین چیز، همیشه بهترین چیز نیست!
خری وحشی، خری اهلی را که آفتاب میگرفت و استراحت میکرد، دید و به خاطر شرایط مطلوب و غذای خوبی که از آن لذت میبرد، به او تبریک گفت.
بخوانیدقصههای ازوپ: خودستایی || از خودت تعریف و تمجید نکن!
روزی مردی نزد ازوپ رفت و نوشتههایی بیمحتوا را که همگی سرشار از تعریف و تمجید از خود بود، برای او خواند.
بخوانیدقصههای ازوپ: علت ناله || انسان عاقل، خطر واقعی را درک میکند
خوکی به گلهای گوسفند پیوست و با آنها مشغول چرا شد. یک روز چوپان دستهایش را روی گُرده او گذاشت، اما خوک شروع کرد به آه و ناله.
بخوانید