داستان کودکانه: بسته‌ی بزرگ || سرانجامِ ولخرجی کردن

داستان-کودکانه-بسته‌ی-بزرگ-(1)-

روزی روزگاری، مرد پیری با همسرش زندگی می‌کرد. آن‌ها یک خانه‌ی کوچک داشتند و خانه‌ی آن‌ها یک حیاط داشت و از زندگی‌شان خیلی راضی بودند. آن‌ها دوستان و همسایگان خوبی داشتند و همه‌چیزشان را با آنان قسمت می‌کردند.

بخوانید

وبگردی امشب! تجربه من از دیجیاتو و شعر نو

یادداشت-های بی تعارف-مدیر-سایت-قصه-و-داستان-کودکانه-ایپابفا--

می‌گن آدم‌های موفق وقتی سر کارشون هستند، تمام توجهشون متوجه کارشونه و وقت تلف نمی کنند. اما من بعضی وقتها که دارم روی سایت کار می کنم، دوست دارم با تجربۀ سایت‌های دیگه هم آشنا بشم. امروز دوتا سایت رو بررسی کردم . اول به سایت دیجیاتو (www.digiato.com) که در …

بخوانید

داستان کودکانه: فریاد غول || قصه شب برای کودکان

فریاد-غول داستان کودکانه

روزی روزگاری، یک غول گُنده در یک سرزمین دوردست زندگی می‌کرد. او روی قله‌ی کوه مرتفع، یک غار بزرگ را خانه‌ی خودش کرده بود. او تخت خواب، میز و صندلی‌هایش را از تنه‌ی درخت درست کرده بود و وقتی می‌خواست آب بخورد، وان حمام را پر از آب می‌کرد و آن را با دو سه تا هورت سَر می‌کشید.

بخوانید

داستان کودکانه: سرباز شکلاتی || قصه شب برای کودکان

سرباز-شکلاتی داستان کودکانه

توی ویترین یک مغازه‌ی شیرینی فروشی، یک سرباز شکلاتی بود. او گوش‌های شکلاتی، ابروهای شکلاتی و سبیل‌های تابدار شکلاتی داشت که خیلی هم به آن‌ها می‌نازید. ولی بیشتر از همه، لباس براق آلومینیومی‌اش را دوست داشت.

بخوانید