داستان محرّم: یار برادر، مرد دلاور || حضرت عباس علیه‌السلام

کتاب داستان یار برادر، مرد دلاور حضرت عباس علیه‌السلام (10)

باد، صدای نوحه‌خوانی و عزاداری را از زمین به گوش ماه رساند. ماه درحالی‌که غم سنگینی را در دل خود احساس می‌کرد، چشم‌های اشک‌آلودش را پاک کرد. نگاهش به ستاره‌ها و ابرها افتاد که آماده‌ی شنیدن ادامه‌ی ماجراهای کربلا بودند.

بخوانید

داستان کودکانه: فابیوی فوتبالیست || من می‌خواهم فوتبالیست شوم!

کتاب داستان کودکانه فابیوی فوتبالیست (12)

وقتی فابیویِ فوتبالیست داشت به ورزشگاه شهر می‌رفت، با خودش گفت: «برویم یک مسابقه بدهیم! برویم دست‌وپنجه‌ای نرم کنیم!» فابیو خیلی هیجان‌زده بود. او باید بعدازظهر در جام فینال، مقابل تیم دهکده بازی می‌کرد!

بخوانید

داستان کودکانه: داستان اسباب‌بازی‌ها || وودی، کلانتر شجاع

کتاب داستان اسباب‌بازی‌ها وودی، کلانتر شجاع (13)

یک روز، وودی وارد یک شهر کوچک عجیب شد. او به اطراف نگاه کرد. آنجا شهر بسیار زیبایی بود ولی انگار چیزی کم داشت. وودی با خودش گفت: «هووم! به نظر می‌رسد که این شهر به یک کلانتر احتیاج داشته باشد.»

بخوانید

داستان محرّم: قلب شیشه‌ای، حضرت رقیه علیهاالسلام

داستان محرّم: قلب شیشه‌ای، حضرت رقیه علیهاالسلام 2

نرگس، دختر پنج‌ساله‌ای بود که پدر خود را در جنگی بین حق و باطل از دست داد. او با مادر و عروسک موطلایی‌اش زندگی می‌کرد. شب‌ها در کنار تخت خوابش، عروسک موطلایی را بغل می‌کرد و با او درد دل می‌کرد تا خوابش می‌بُرد.

بخوانید