داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگه‌داری کنیم!

داستان کودکانه شاکوتی دارکوب بازیگوش (18)

یک صبحِ گرم و آفتابی، خورشید روی جنگل بزرگ می‌تابید. گل‌های زرد و صورتی و آبی شکُفته می‌شدند. پروانه‌ها در هوای لطیف و پاک پرواز می‌کردند. یک زنبور بازیگوش هم کنار آن‌ها بال‌وپر می‌زد.

بخوانید

داستان کودکانه: رامکال کوچولو و کسی که در رودخانه نشسته

کتاب داستان کودکانه رامکال کوچولو (11)

رامکال کوچولو خیلی شجاع و زِبل بود. یک‌شب مادرش از او خواست که به رودخانه برود و برای شام از رودخانه صدف جمع کند. آن شب، مهتابی بود و ماهِ گرد و بزرگی آسمان را روشن کرده بود. رامکال برای اولین بار یکه و تنها به راه افتاد.

بخوانید

کتاب داستان کودکانه: نودی و وروجک‌ها || سرقت در جنگل تاریک

کتاب داستان کودکانه: نودی و وروجک‌ها || سرقت در جنگل تاریک 1

نودی برای تهیۀ عصرانه دنبال چای می‌گشت. او با خودش گفت: «اگر در دنیا یک‌چیز باشه که من دوست داشته باشم، اون یک‌چیز، یک تخم‌مرغ آب پز است» و دوباره گفت: «اگر تنها دو چیز باشه که من دوست داشته باشم، هردوی آن‌ها دوتا تخم‌مرغ آب پز است».

بخوانید