قاسم خیلی خوشحال بود. او در امتحان قبول شده بود. به همین خاطر، پدرش به او هدیۀ قشنگی داده بود: یک تُنگ بلور رنگارنگ که ماهی کوچولوی قرمزی توی آن بازی میکرد.
بخوانیدکتاب داستان نوجوانه: گنج در دریاچۀ مهتابی
روزی بود، روزگاری بود. میگویند در زمانهای قدیم درهای وجود داشت و دریاچهای. دره آنقدر عمیق بود که حتی نور خورشید هم بهسختی میتوانست خودش را به آن برساند. انگار همیشه در آنجا شب بود.
بخوانیدداستان کودکانه: دزد دریاییِ شجاع || آمپول زدن که ترس نداره!
مودی یک میمونِ دزد دریایی بود. روزی به همراه مادرش برای انجام دادن کاری، بیرون رفتند. آنها از خواروبارفروشی، مقداری خرید کردند. بعد به رستوران موردعلاقۀ مودی رفتند تا نخودفرنگی بخورند.
بخوانیدکتاب داستان کودکانه: دخترک و پری دریایی || آرزویت را دنبال کن!
دخترک، هرروز نزدیک ظهر، سبد غذایی را که مادرش به او میداد، برای پدربزرگش به شالیزار میبرد. او پدربزرگش را خیلی دوست داشت. دلش میخواست هر چه زودتر زخمهای دست پدربزرگش خوب شود.
بخوانیدکتاب داستان نوجوانه: آتش و دریا || من پاسدار میهنم هستم!
سانگهی با پدر و مادرش در دهکدۀ زیبایی در کنار دریا زندگی میکردند. یک روز پدر سانگهی به او گفت: «سانگهی، میدانی ما در یک دهکدۀ مهم زندگی میکنیم؟» سانگهی نگاهی به اطراف انداخت. چند کلبۀ چوبی، تعدادی گاو و مرغ و خروس و چندتایی هم سگ دیده میشدند.
بخوانید