قصه کودکانه ترس از سگ || داستان سیمون و وحشت از سگ

قصه کودکانه ترس از سگ (9)

سیمون و دوستانش توی پارک بودند. داشتند فوتبال بازی می‌کردند و تیم سیمون هم داشت می‌برد. خیلی بهش خوش می‌گذشت. یکی صدایش کرد: «سیمون پاس بده!» درست همان موقعی که سیمون می‌خواست شوت کند، یک سگ بزرگ سیاه رفت وسط زمین و دوید به‌طرف سیمون.

بخوانید

قصه کودکانه صُبحِ بیداری || صبح ها برای مدرسه زود از خواب بیدار شیم!

قصه کودکان و نوجوانان صبح بیداری (11)

سپیدۀ صبح، آسمان را روشن کرده بود. خورشید، آرام‌آرام داشت طلوع می‌کرد. ماه و ستارگان که در برابر نور خورشید، کم‌کم رنگ‌پریده می‌شدند، هر یک از گوشه‌ای به آن نگاه کردند و لبخندزنان گفتند: «خورشید خانم سلام!»

بخوانید