سیمون و دوستانش توی پارک بودند. داشتند فوتبال بازی میکردند و تیم سیمون هم داشت میبرد. خیلی بهش خوش میگذشت. یکی صدایش کرد: «سیمون پاس بده!» درست همان موقعی که سیمون میخواست شوت کند، یک سگ بزرگ سیاه رفت وسط زمین و دوید بهطرف سیمون.
بخوانیدقصه کودکانه ترس از قلدرها || داستان رُزا و زورگوها
رُزا دم در مدرسه با مادرش خداحافظی کرد. همینکه ماشین مادرش ناپدید شد، یک صدای بلندی شنید که یکی گفت: «خودش است. بگیریدش!» رُزا شروع کرد به دویدن. ولی دیگر دیر شده بود. چهارتا دختر بزرگ دورهاش کردند.
بخوانیدقصه کودکانه ترس از موجودات خیالی || داستانِ تونی و جن خیالی
یکشب، تونی نمیتوانست بخوابد. فکرهای زیادی به سرش میزد؛ و از همه بیشتر، فکر یک جن به سراغش میآمد که تصویرش را در یکی از کتاب قصههایش دیده بود.
بخوانیدقصه کودکانه صُبحِ بیداری || صبح ها برای مدرسه زود از خواب بیدار شیم!
سپیدۀ صبح، آسمان را روشن کرده بود. خورشید، آرامآرام داشت طلوع میکرد. ماه و ستارگان که در برابر نور خورشید، کمکم رنگپریده میشدند، هر یک از گوشهای به آن نگاه کردند و لبخندزنان گفتند: «خورشید خانم سلام!»
بخوانیدقصه کودکانه ستارهای که از آسمان افتاد
یکشب ستارهای از آسمان افتاد. اولازهمه روباه آن را پیدا کرد و ستاره را به لانهاش برد تا تولههایش از تاریکی نترسند و احساس آرامش و آسایش بکنند.
بخوانید