در دهی دو برادر به سر میبردند که یکی باهوش و زیرک و دیگری ابله بود. برادر زیرک تمام کارهای سنگین را بر عهده برادر احمق خود واگذار نموده و آزار و اذیتش میکرد. بهطوریکه آن جوان به تنگ آمد و روزی گفت: - من دیگر مایل نیستم که در اینجا بمانم و از تو جدا خواهم شد.
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: روزی که خورشید از مغرب طلوع کرد
به نام خدا هیزمشکنی چون سایر هیزمشکنها و سایر آدمها همسری داشت. ولی خداوند نه بچهاش میداد و نه اینکه قوموخویشی داشت. هرروز صبح با طلوع فجر، مرد نگونبخت به بیشه میرفت و چوب خشک را جمعآوری مینمود
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: قصه عجیب || خوابی پر از هذیان
شکارچیِ بی تفنگ، بی گلوله، بی تازی و بدون اسلحهای در کوهستانها در پی شکار بود. روزی با پای پیاده در کوهها به راه افتاد تا آنکه ناگهان چشمش بر سه قبضه تفنگ افتاد که روی زمین افتاده بودند. مرد شکارچی با خوشحالی پیش رفت و هر سه تفنگ را برداشت
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: چاه مکن بهر کسی …
غالب حکایات ما تا اینجا مربوط به اشخاص فقیر بوده ولی این قصه راجع به مردی است واقعاً ثروتمند که املاک بسیار، احشام بیشمار و چندین رأس اسب و چند آسیای بادی، کندوهای زنبورعسل و غیره داشت. آنچنان متمول بود که هر جا پا میگذاشت، همه او را به هم نشان میدادند.
بخوانیدقصه ارمنی مانوش و مانوگ || داستانی از نامادری نامهربان
همسر مردی زندگی را بدرود گفت و دو بچه به اسامی مانوش و مانوگ از او بهجا ماندند. مرد برای دومین بار ازدواج کرد. ولی زن دوم وی نسبت به بچههای شوهرش بسیار حسود بود و تصمیم گرفت به هر ترتیب که شده آنها را از سر باز کند.
بخوانید