قصه کودکانه: ناقوس || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-ناقوس

روزی روزگاری در یکی از شهرها اتفاق عجیبی افتاد. موضوع ازاین‌قرار بود که چون غروب از راه می‌رسید و خورشید پشت کوه‌ها پنهان می‌شد صدای عجیبی در کوچه‌های شهر می‌پیچید و به گوش مردم می‌رسید و کمی بعد در میان سروصدای کالسکه‌ها و هیاهوی مردم محو می‌شد.

بخوانید

قصه کودکانه: فندک قدیمی || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-فندک-قدیمی

سربازی با گام‌های محکم و استوار در جاده پیش می‌رفت. یک، دو! یک، دو! او کوله‌پشتی به دوش و شمشیری به کمر داشت و از جنگ برمی‌گشت. در راه با جادوگر پیری روبه‌رو شد. جادوگر بسیار زشت و ترسناک بود و لب زیرینش تا زیر چانه‌اش می‌رسید. جادوگر به سرباز گفت: «سلام، سرباز شجاع! چه شمشیر زیبایی به کمر بسته‌ای...

بخوانید

قصه کودکانه: سوزن جوال‌دوز || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-سوزن-جوال‌دوز

یکی بود یکی نبود. سوزن جوال‌دوزی بود که خود را از همه بهتر می‌دانست. او آن‌قدر مغرور بود که فکر می‌کرد یک سوزن دوخت و دوز جادویی است. روزی سوزن جوال‌دوز به انگشتانی که او را گرفته بودند گفت: «مرا محکم بگیرید، می‌دانید که اگر به زمین بیفتم، دیگر نمی‌توانید مرا پیدا کنید! آخر من خیلی ظریف و باارزش هستم!»

بخوانید

قصه کودکانه: شکوفه‌های سیب || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-شکوفه‌های-سیب

بهار، همه‌جا را غرق گل و شکوفه کرده بود. حتی روی پرچین‌ها را. تنها شاخۀ درخت سیب کوچک هم پر از شکوفه‌های سرخ و صورتی شده بود. به همین دلیل با غرور تمام سرش را بالا گرفته بود، چون به‌خوبی می‌دانست که چقدر زیبا شده است.

بخوانید