روزی روزگاری در یکی از شهرها اتفاق عجیبی افتاد. موضوع ازاینقرار بود که چون غروب از راه میرسید و خورشید پشت کوهها پنهان میشد صدای عجیبی در کوچههای شهر میپیچید و به گوش مردم میرسید و کمی بعد در میان سروصدای کالسکهها و هیاهوی مردم محو میشد.
بخوانیدقصه کودکانه: جک سادهدل || هانس کریستین اندرسن
سالها پیش، در سرزمینی ییلاقی قلعهای قدیمی بود که ارباب پیری در آن زندگی میکرد. ارباب پیر دو پسر داشت که خودشان را خیلی باهوش و زرنگ میدانستند. آنها میخواستند به خواستگاری دختر حاکم بروند.
بخوانیدقصه کودکانه: فندک قدیمی || هانس کریستین اندرسن
سربازی با گامهای محکم و استوار در جاده پیش میرفت. یک، دو! یک، دو! او کولهپشتی به دوش و شمشیری به کمر داشت و از جنگ برمیگشت. در راه با جادوگر پیری روبهرو شد. جادوگر بسیار زشت و ترسناک بود و لب زیرینش تا زیر چانهاش میرسید. جادوگر به سرباز گفت: «سلام، سرباز شجاع! چه شمشیر زیبایی به کمر بستهای...
بخوانیدقصه کودکانه: سوزن جوالدوز || هانس کریستین اندرسن
یکی بود یکی نبود. سوزن جوالدوزی بود که خود را از همه بهتر میدانست. او آنقدر مغرور بود که فکر میکرد یک سوزن دوخت و دوز جادویی است. روزی سوزن جوالدوز به انگشتانی که او را گرفته بودند گفت: «مرا محکم بگیرید، میدانید که اگر به زمین بیفتم، دیگر نمیتوانید مرا پیدا کنید! آخر من خیلی ظریف و باارزش هستم!»
بخوانیدقصه کودکانه: شکوفههای سیب || هانس کریستین اندرسن
بهار، همهجا را غرق گل و شکوفه کرده بود. حتی روی پرچینها را. تنها شاخۀ درخت سیب کوچک هم پر از شکوفههای سرخ و صورتی شده بود. به همین دلیل با غرور تمام سرش را بالا گرفته بود، چون بهخوبی میدانست که چقدر زیبا شده است.
بخوانید