قصه کودکانه: بندانگشتی || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-بندانگشتی

در زمان‌های قدیم زنی زندگی می‌کرد که بچه نداشت. او دلش می‌خواست هر طور شده بچه‌ای داشته باشد، اما نمی‌دانست چه‌کار کند. تا اینکه یک روز پیش زن جادوگری رفت و به او گفت: «خیلی دلم می‌خواهد بچه‌ای داشته باشم. بگو چه‌کار کنم که به آرزویم برسم.»

بخوانید

قصه کودکانه: بلبل امپراتور || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-بلبل-امپراتور

یکی بود یکی نبود، در زمان‌های قدیم، در کشور چین امپراتوری زندگی می‌کرد که قصر بسیار زیبایی داشت. تمام این قصر از جنس چینی بود، چینی‌ای سفید، زیبا و گران‌بها و درعین‌حال آن‌قدر ظریف و شکننده که موقع لمس کردن آن باید خیلی احتیاط می‌کردند.

بخوانید

قصه کودکانه: فانوس پیر || هانس کریستین اندرسن

قصه کودکانه: فانوس پیر || هانس کریستین اندرسن 1

آیا تاکنون قصة فانوس پیر را شنیده‌اید؟ قصه چندان شیرینی نیست، حتی کمی هم غم‌انگیز است؛ ولی به یک‌بار شنیدنش می‌ارزد. یکی بود یکی نبود، فانوس پیر و کهن‌سالی بود که سالیان درازی با شرافتمندی و سربلندی خدمت کرده و حالا قرار بود که از کار معاف گردد و بازنشسته شود.

بخوانید

قصه کودکانه: سرباز سربی دلیر || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-سرباز-سربی-دلیر

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. بیست‌وپنج سرباز سربی بودند که همه باهم برادر بودند. آن‌ها از یک قاشق قدیمی سربی ساخته شده بودند. همه آن‌ها کنار هم، چسبیده به هم و با حالت خبردار ایستاده بودند و سرشان را با غرور بالا گرفته بودند.

بخوانید

قصه کودکانه: حکایت یک جهنمی واقعی || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-حکایت-جهنم

تمام درخت‌های سیب در باغ شکوفه کرده بودند. آن‌ها خیلی زود، قبل از آنکه برگ‌هایشان سبز شود، شکوفه کرده بودند. در حیاط همه جوجه اردک‌ها بیرون آمده بودند، گربه هم بیرون آمده بود و نور خورشید را که روی پایش افتاده بود، می‌لیسید.

بخوانید